IV, part 2
·
1403/06/07 15:58
· خواندن 1 دقیقه
خبر رسید که چین تسخیر شده و دایی بزرگ تر آی وی به سلطنت رسیده. پدرم از این وضع وحشت کرده بود و در حال اماده سازی برای دفاع بود. اما همون موقع.. به کاخ حمله شد. دیوار های کاخ شکسته شدن، کف زمین یخ زده بود و همه در حال فرار بودند. همون لحظه بود که دیدمش.. وای.. دروازه های قصر باز شدند و اون دختر همراه با لشکرش وارد شدند. اون واقعا زیبا بود. به محض رسیدنش به کاخ.. شروع به قتل
قتل عام کرد. سعی کردم جون ملکه و برادرم رو نجات بدم اما همونجا سر ملکه و دایه ی برادرم رو پیدا کردم.
ادمین: خب رفقا! ببخشید کم بود امروز پارت بعدی رو هم میزارم و بعد یه فکیشین باحال ااز ویکوک დ