IV, part 4
اون دختر اونقدر زیباست که شمشیر از دستم افتاد. تو یک حرکت بیهوش شدم. وقتی بیدار شدم توی اتاقم بود. سرگیجه ی شدیدی داشتم ولی بلند شدم و سعی کردم در رو باز کنم. لعنتی.. در قفله. از این بدتر هم میشه؟! من اینجا زندانی ام پدرم مرده و نمیدونم چه بلایی سر برادرم و مادرش اومده. و احتمالا.. ای وی الان روی تخت نشسته. خدای من.. همه ی اینا تقصیر منه! چون یه لحظه دلم واسه صورت شیرینش و لباس سرخش لرزید. دلم میخواست موهای بلند مشکی و ابریشیمی اش رو نوازش کنم.. لعنت بهت ای وی! هنوز دارم در مورد فکر میکنم! نه، نه، نه! نباید دلباخته ی اون جادوگر بشم! همون لحظه که داشتم خاطرات بعد از بیهوش شدم رو مرور میکردم صدای باز شدن در اومد و..
ادمین:😁😅 درسته! دوباره کرمم گرفت و.. ارع دیگه. ناکام منتظر پارت بعدی باشید. یادتون نره هااا این رمان پارت های سکسی هم داره پس جایی نریدددد!